همسر نوروزی: در تهران میمانم تا هانی جای پدرش را بگیرد
بامداد ۹ مهرماه بود كه هادي پرواز ابدياش را آغاز كرد و به قصهاش پايان داد؛ در اوج شهرت، در عنفوان جواني. شماره ۲۴ رعناي پرسپوليس كه ميخواست امسال حداقل يك جام را بالاي سر ببرد اما بوف مرگ بر بام خانهاش آواز سر داد تا برود در ليست مهمانان بهشت. حالا كه هادي رفته، خانوادهاش تاب ماندن در آپارتماني كه او از آنجا پرواز ابدياش را آغاز كرد را ندارند. آنها تمام اسباب و وسايل را جمع كردند تا به آپارتماني ديگر بروند. خانهاي كه هادي در آن نباشد، جايي براي زندگي نيست. ديروز و در شلوغي خانه به سراغ خانواده هادي عزيز رفتيم.
هادي مرگ را ميديد
حرفهايمان گل
انداخته بود و رفتيم به بازي فصل قبل در تبريز مقابل گسترشفولاد. يك خاطره
تلخ براي هادي. همان ديداري كه سرش شكست و چند بخيه خورد تا در دربي ۸۰ با
سري بانداژ شده آن پاس گل طلايي را به علي عليپور بدهد و ۳ امتياز را به
حساب پرسپوليس واريز كند. خانم ابراهيمپور گفت: «آن شب تا صبح حالش بد
بود. اصلاً نميتوانست بخوابد. ميترسيدم به او قرص بدهم، بالاخره هر قرصي
هم نميتوانست بخورد اما باز هم گفت همه اينها به خاطر پرسپوليس است، مهم
نيست.» سكوت كرد و چند ثانيه بعد ادامه داد: «وقتي هانا به دنيا آمد، هادي
در اردوي تركيه بود. واقعاً از به دنيا آمدن دخترش خوشحال شد ولي به خاطر
پرسپوليس اردو را ترك نكرد. وقتي به خانه برگشت، گفت من گاهي مرگ را جلوي
چشمم ميبينم. به او گفتم هادي اين چه حرفهايي است كه ميزني؟ گفت من فقط
چيزي كه ديدم را تعريف كردم.» خانم ابراهيمپور دوباره گفت: «يك شب برق
خانه رفته بود. ديدم به گوشياش نگاه ميكند و حالش خوب نيست. گفتم هادي
چي شده؟ گفت اگر بگويم ناراحت ميشوي. اصرار كردم تا بدانم قضيه چيست. هادي
فيلمي نشان داد كه فردي انگار مُرده و سپس زنده شده و حالا دارد از
خاطراتش حرف ميزند. گفتم اين ديگر چه چيزهايي است كه ميبيني؟ مگر فيلم
ديگري در اين دنيا نيست؟ گفت: نگفتم ناراحت ميشوي؟ نميدانم چه بگويم...
دلش ميخواست از هاني يك فوتباليست كامل بسازد. هميشه ميگفت هاني ضربات
پاي چپ فوقالعادهاي دارد، بايد فوتبال را ادامه بدهد چون از من هم بهتر
ميشود.»
هيچ سابقهاي در كار نبود
از خانم
ابراهيمپور پرسيديم آيا اين حقيقت دارد كه هادي سابقه بيماري قلبي داشت يا
اين حمله قلبي موروثي بود كه گفت: «اصلاً اينطور نيست. او در هر بازي ۹
تا ۱۱ كيلومتر ميدويد. چه كسي با سابقه بيماري قلبي ميتواند چنين كاري
انجام دهد آن هم بيش از ۱۰، ۱۵ سال فوتبال بازي كردن؟ هادي هيچ سابقهاي
نداشت. به صورت ارثي هم نبود. او سالم زندگي ميكرد و نميتواند مرگش به
خاطر مسائل موروثي باشد. يك حمله قلبي در خواب بود كه هادي را از ما گرفت.»
خداحافظ اي داغ بر دل نشسته
جاي خودش
خالي بود. هادي خانه نبود و آشيانهاش گرماي گذشته را نداشت. احد
ابراهيمپور برادر همسر و دوست صميمي هادي ميزبان ما شد. دور تا دور خانه
عكسهايي از هادي به چشم ميخورد. عكسهايي كه در آن لبخند به لب داشت و
چهره مهربانش را به تصوير ميكشيد. يك عكس بزرگ در حالي كه سيب تعارف
ميكند و عكسي ديگر در كنار هاني كه هر دو نفر، خوشتيپتر از هميشه با مدل
موهايي جديد به چشم ميآمدند. آن طرفتر تابلو فرش اهدايي با عكس شادي گل
جاودانهاش و اين طرف تابلويي كه پيراهن شماره ۲۴ درونش قرار گرفته بود.
سكوت خانه با حرفهاي احد شكست: «همان شب هادي به من پيامك داد و نوشت احد
بيا تهران، بيا، بيا اما نتوانستم خودم را برسانم. چه كسي فكرش را ميكرد
چنين بلايي نازل شود. باوركردني نيست. ميدانيد من هنوز نميتوانم با خودم
كنار بيايم و بگويم مرحوم نوروزي! حال هيچكدام از ما هنوز خوب نشده است.»
دوباره سكوت و اين بار همسر هادي بحث را ادامه ميدهد: «خانهمان بدون هادي
سوت و كور است. با اينكه با چشم خودم رفتنش را ديدم اما فكر ميكنم
برميگردد. هرگز دلم نميخواهد رفتنش را باور كنم. هادي هميشه ميدانست
قرار است يك اتفاق تلخ برايش رخ بدهد. بارها به من گفته بود. نميدانم چه
بگويم.»
پرسپوليس، مديون كاپيتان
سپس نگاه تلخ
و عميقي به عكس همسرش روي ديوار انداخت و حرفهايش را اينطور ادامه داد:
«اوايل فصل هادي متوجه شد كه تعداد زيادي از بازيكنان، دلشان نميخواهد در
پرسپوليس بمانند چون در اين تيم، خبري از پول نبود. من شاهد بودم كه گوشي
تلفن را برداشت و دو شب پشتسر هم، به تكتك بازيكنان و دوستانش در
پرسپوليس زنگ زد و از آنها خواست در اين تيم بمانند. بعد خودش جزو اولين
نفراتي بود كه رفت و قرارداد سفيد با باشگاه امضا كرد. خودشان يك رقمي در
قراردادش نوشتند.»
بغضهاي فروخورده
وسايل و اثاثيه منزل
هادي، آپارتمان سادهاي كه قرار بود براي او «آمدِ كار» باشد حالا
بستهبندي شده و داخل جعبه قرار گرفته است. چندتن از دوستان صميمي هادي از
جمله علي، ابوذر، پدر همسرش و حتي همسر مهرداد كفشگري در كنار معصومه
ابراهيمپور مشغول جمعآوري باقي اثاثيه هستند و آماده ميشوند تا به منزل
جديد بروند. يك غم بزرگ انگار تمام خانه را فرا گرفته است. هاني با يك
اسپري برف شادي آنطرفتر دارد كودكيهايش را رنگآميزي ميكند. او هنوز
آنقدر بزرگ نشده كه تمام ابعاد رفتن هادي را درك كند. پسرك بامزه و بازيگوش
هادي قرار است يك روزي جاي او را در پرسپوليس بگيرد. از همسر هادي پرسيديم
برنامهتان چيست، در تهران ميمانيد يا به شمال برميگرديد؟ كه جواب داد:
«اينجا كارهاي زيادي داريم. مدرسه هاني در تهران است و تصميم گرفتهام
همينجا بمانم. فقط آپارتمانمان را تغيير ميدهيم و به جاي ديگري ميرويم.
قرار است همسايه محسن بنگر شويم اما برنامهمان اين است كه با همه
سختيها، بايد در تهران بمانيم تا هاني بزرگ و به يك فوتباليست كامل بدل
شود. او بايد جاي پدرش را در پرسپوليس پر كند.» احد هم صحبتهاي خواهرش را
تأييد ميكند: «مجبوريم چهارشنبه هر هفته از تهران به كپورچال برويم اما
چاره ديگري نيست. حتماً كم و كاستيهايي در راه رسيدن به تصميمي كه
گرفتهايم، وجود خواهد داشت اما اين هدفي است كه داريم. بچههاي هادي بايد
در تهران بمانند و ما هم كنارشان هستيم تا زندگي خوبي داشته باشند. مطمئنم
دعاي خير همه مردم ايران پشت و پناه اين بچهها و همسرش است.» باز هم سكوت و
بغضهايي كه فرو خورده ميشوند.
صداي اذان را نشنيدم
خانم ابراهيمپور
حالا آن شب تلخ و بامداد زشت را تعريف ميكند: «اولين شبي بود كه هادي تا
ساعت سه و نيم صبح بيدار ماند. هميشه حدود ساعت ۱۱ يا ۱۲ شب حتي اگر مهمان
هم داشتيم، به رختخواب ميرفت چون واقعاً زندگي سالم و حرفهاي داشت و به
خواب و استراحتش اهميت زيادي ميداد. آن شب مهمان داشتيم. مهمانها كه
رفتند، من ظرفها را جمع كردم و هادي هم با هانا «تاپ تاپ عباسي» بازي كرد.
بعد گفت امشب اصلاً خوابم نميآيد اما به اتاق ميروم تا شايد بتوانم به
خواب بروم. من هنوز داخل آشپزخانه بودم كه چند دقيقه بعد هادي برگشت و گفت
مرا صدا زدي؟ گفتم نه! دوباره هادي به اتاق رفت. وقتي وارد اتاق شدم، ديدم
هانا دستش را روي سينه هادي گذاشته و روي پاهايش ايستاده اما هادي فك و
گردنش را بالا گرفته است. او را تكان دادم و متوجه شدم يك فاجعه رخ داده
است. فوراً به طبقه پايين رفتم تا صاحبخانهمان را خبر كنم. تا آنها
بيايند، به خانه برگشتم. نميفهميدم چه كار ميكنم. هادي تكان نميخورد.
نفس كشيدنش با ناله همراه بود. فوراً با اورژانس تماس گرفتم اما كار تمام
شده بود.» پرسيديم دقيقاً چه ساعتي اين اتفاق افتاد؟ خانم ابراهيمپور گفت:
«براي دومين بار كه از اتاق بيرون آمدم، ساعت ۴ و ۱۰ دقيقه صبح بود. اين
را به خوبي به ياد ميآورم. همان لحظات بود كه با اورژانس تماس گرفتم. پشت
خانه ما يك مسجد است كه هر بامداد با صداي اذان اين مسجد، هادي از خواب
بيدار ميشد و نمازش را ميخواند. من در اين مدت هميشه فكر ميكردم كه چرا
آن روز صداي اذان را نشنيدم اما صاحبخانه ميگفت همان لحظهاي كه من در
خانهشان را زده بودم، تازه اذان صبح تمام شده بود. يعني هادي دقيقاً در
زمان اذان صبح آن روز تمام كرد.»
اين روزهاي تلخ
اثاثيه منزل هادي در
حال جمعآوري است. تقريباً همه چيز جمع شده است. ديگر زمان رفتن است. اين
روزهاي تلخ اصلاً نميگذرد. چه كسي فكرش را ميكرد هادي نوروزي، كاپيتان
پرسپوليس كه به اوج فوتبالش رسيده، اينطور دنيا و خانوادهاش را بگذارد و
به سمت بهشت پر بكشد. پرسپوليس از آن روز ۱۰ نفره شد. خانم ابراهيمپور كه
حالا دور تا دور خانه را نگاه ميكرد، گفت: «بايد زندگي جديدي را شروع
كنيم. ميدانم كارم خيلي سخت است اما چاره ديگري نداريم. خدا هم كمكمان
ميكند. مهرداد كفشگري، رضا نورمحمدي، محسن بنگر به همراه بقيه بازيكنان
پرسپوليس و حتي استقلال، مليپوشان و بازيكنان ساير تيمها، هواداران
فوتبال، ورزشكاران رشتههاي ديگر و همگي از ما حمايت كردند اما اميدوارم
فراموشمان نكنند. همچنين بايد يك تشكر ويژه از حسين هدايتي داشته باشم.
مردم كپورچال، بابل و اصلاً تمام ايران هم حامي ما بودند و هرگز تنهايمان
نگذاشتند.» خيلي حرفهاي ديگر هم شنيديم؛ اينكه هادي چقدر به خاطر مطالبات
بازيكنان ديگر حرص خورد. چقدر قلب مهرباني داشت و اينكه اخلاق را از روي
تشك كشتي با خود به زمين چمن آورد و اين شد كه هرگز حاشيهاي نساخت. هادي
با همه خوبيهايش رفته و برايش از خداوند آمرزش و آسايش روح را طلب داريم.