تـمـام روزگـارم با تـو عسل بـود منصورخان
خوشا مرگ و دیدار شریفان. حالا منصور نفس راحتی میكشد. نفسی كه نشد در این سالها بكشد. ریهها مهلت ندادند و افتادند به زوال. ریهها قاتق نان و قاتل جاناند. نسلی كه تمام امیدش به ریهاش بود. یك ریه بادكنكی كه تمام سرمایهشان بود. تمام دار و ندارشان. همان ریه كه اینها را از جنگهای بسیاری سربلند بیرون آورده بود...
۰۰:۴۸ - ۱۶ آبان ۱۳۹۵
وانانیوز|
خوشا مرگ و دیدار شریفان. حالا منصور نفس راحتی میكشد. نفسی كه نشد در
این سالها بكشد. ریهها مهلت ندادند و افتادند به زوال. ریهها قاتق نان و
قاتل جاناند. نسلی كه تمام امیدش به ریهاش بود. یك ریه بادكنكی كه تمام
سرمایهشان بود. تمام دار و ندارشان. همان ریه كه اینها را از جنگهای
بسیاری سربلند بیرون آورده بود. جالا قاتق نانشان، قاتل جان شده بود. گیرم
گاهگداری این سم مهلك توتون نیز در روزگار جوانی از استقامت آن سرمایه
بادكنكی كاسته بود. سم مهلك توتون و غم درهمشكستگی رفقا. طعنه روزگار را
ببین كه سلاطین چمنهای ما را همان ریهای از پا درآورد كه خود روزگاری
تمام حیثیتشان به آن بسته بود. مردانی با ریههای اضافی. ریههای بیلك و
پیس كه وقتی خال میافتاد رویش، مردان ما را از پا میانداخت. آواره
خستهخانهها میكرد. ریهها رفاقت را بهجا نمیآورند.
نمیدانم فریدهخانم در این سالهای اخیر چه كشید كه دید منصورش از تكوتا افتاده است. هر كما رفتن منصور، فریده را هم به اغما برد. دیگر آن عروس و داماد شاخ شمشاد نبودند كه در عكس عروسیشان بودند. زیرش نوشته بودند منصور پورحیدری و خانم دكتر فریده شجاعی در كلوپ تنیس تاج(1354). شاید بتوان این زوج وفادار را از دیرپاترین زوجهای حاضر در ورزش ایران نامید كه روی هم بیش از صدسال در ورزش ایران تاثیرگذار بودهاند. فریدهخانم در حوزه بسكتبال بانوان و بعدها در هیاترئیسه فدراسیون فوتبال، و منصورخان به عنوان «مالكالرقاب باشگاه آبیها». مردی كه بعد از نیمقرن حضور در این كلوپ (به عنوان بازیكن،كاپیتان، مربی و مدیر) دیگر جزو سرجهازی و بنچاق باشگاه استقلال به حساب میآمد. افتخاری نمانده بود كه او كسب نكند. مردی كه دلش لبریز از رازهای مگو بود. هرجا كه كلوپ پسران آبی دچار گیر و گرفت شد، همه دویدند از او الهام و راه چاره بگیرند. چون میدانستند هرگز پول و مقام را با مصالح باشگاهش تاخت نمیزند. مردی كه باشگاه آبیها بیشك حیات بعد از انقلاب خود را مدیون اوست. باشگاهی كه در روزهای بعد از پیروزی انقلاب توسط چریكهای غولتشن مجنونی به نام پروفسورمیرزایی تسخیر شده بود و میرفت كه به خاطر شبههدار بودن نامش (تاج) بهكل از صحنه روزگار محو شود ولی این پسران باوفایند كه معمولا در بزنگاههای حساس، از خانه پدریشان دفاع میكنند. كه كردند و باشگاه پرطرفدار ایرانی جواز ادامه حیات خود را آرامآرام به دست آورد. اینجا نام منصور و ناصر (و حتی عباس) را نمیشود از یاد برد. نبرد با غولتشنها سخت بود. آنها جنگیدند. گیرم گاه با رواداری و صبوری، گاه با محافظهكاری و التماس. گاه با اخم و تَخم و گاهی با نمهای اشك. گاهی باید چنین جنگید تا از شرف خانه پدری دفاع كرد. گاهی باید چنین جنگید. حالا فریدهخانم خوب میفهمد كه نازی چه كشیده این روزها از فراق ناصر.
الان كه عكسهایی از عروسی منصورخان و فریدهخانم را نگاه میكنم، انگار كه توفانی آمده و این پسران دلپذیر آبی را با خود برده است. نگاه نكن ناصر و منصور همچون ساقه گندم در برابر توفانها خم شدند اما وقتی توفان خوابید، باز آنها بودند كه قد برمیافراشتند. آن زمانها كه كلوپ پسران آبی به خاطر نام بنیانگذارانش دچار مشكل شد، خیلی از آنها باشگاه پدری را سهطلاقه كردند و رفتند. خیلیهایشان را طاعون آمد و تبعیدشان كرد به كنج خانه. اما منصور و ناصر، محافظت كردند از خانه پدری. آن روزها آدمها حیران بودند. بعضیهایشان مثل عزت غیرتی(جانملكی) با دردی بیدرمان و در مفلوكی تمام به آن دنیا كوچیدند و خیری از آن همه سال سلحشوری به خاطر پیراهن متبرك شماره3 نبردند. یك عدهشان مثل حسن نظری مدافع درجهیك آبیها چمدانشان را بستند و رفتند كه در تیمهای تازه پاگرفته ساخت امریكن بازی كنند. چندتایی هم خب سرشان بوی قورمهسبزی میداد و سر از پاریسنشینها درآوردند و از رجعت به سرزمینی كه خاطرات جوانیشان را آنجا جا گذاشته بودند بازماندند. آن روزها چندتاییشان افتادند روی دنده غوز و از فرط لجاجت، حیثیت باشگاهشان را به قطعه زمین فرضی و كذایی فروختند. چندتایی مثل جوادآقا (قراب) و حسنآقا (روشن) و سعید (مراغهچیان) نشستند به امید آبادانی خانه پدری. اما آدمهایی مثل ناصر و منصور برای حفظ خانه پدری، جان گذاشتند بلكه راهی برای ادامه حیاتش بیابند. گیرم چندتایی هم از كوچه پشتی آمدند و در این باشگاه بار خود را بستند و سند منگولهدار این كلوپ هفتادساله را به نام خود نوشتند. آن روزهای مهآلود و غمگرفته، تنها كسی كه همیشه كنار تیمش ماند و به هر قیمتی هم ماند كه از اصالت و هویت و بقای پیراهنش دفاع كند همین منصورخان بود. همیشه ماند و نگهبانی داد. گیرم گاه در خنكای تابستان خیابان لارستان و گاه در اوج جنگها در نقش دیدهبان صلح ظاهر شد كه اگر خود نیز تركشی میخورد، بر تن باشگاهش لك نیفتد.
هنوز آن عكس عروسی منصور و فریده جلوی چشمم است. لحظهای تاریخی از یك وصلت تمامآبی است. منصور و فریده هر دو از آبیپوشان اصیل پایتخت بودند. منصور در تیم فوتبال و فریده در تیم بسكتبال تاج جایگاهی بیبدیل برای خود داشتند. هرجا تیمی از تاج بازی داشت آنها حاضر و ناظر بودند. شاید خیلی از استادیومبروهای دهه50 تهران هنوز بازی داغ والیبال پرسپولیس-تاج را بهیاد بیاورند كه منصور با فریدهخانم و خواهرزنش الههخانم (او نیز عضو بسكتبال باشگاه تاج بود) در سكوی طرفداران آبیها در سالن 7تیر نشسته بودند و چقدر حرص میخوردند. آن سالها مردم برای تماشای بازیها تا لبه خط والیبال در داخل زمین مینشستند و جای سوزن انداختن نمیماند. همچنان كه والیبالچیها برای تماشای بازی منصور سر و دست میشكستند، او نیز برای همتیمیهایش سنگ تمام میگذاشت. این یك احساس تملك صادقانه بود.
چنین آدمی كه مورچهای در عمرش لگد نكرده است، اگر در روزگار جوش و خروش نمیگذارد خش یا خالی بر جان باشگاهش بیفتد، همهاش مال جنگندگیاش نیست. گاهی او یاد گرفته بود كه باید رواداری كند، گاه باید مهرورزی و محافظهكاری كند یا ریش گرو بگذارد تا بتواند همه بچههای تخس باشگاه آبی را در زیر یك پرچم نگه دارد. او تنها كسی است كه هم به عنوان بازیكن و هم به عنوان مربی، قهرمان جام باشگاههای آسیا شده است. بروید جلو بلكه جانشینی برایش بیابید. جانشینی كه لگد به پشت گربه نزده است.
توقع دارید از چنین زوجی چه فرزندی بار بیاید؟ لابد آنهایی كه تسلط قهرمانانه عسلخانم به ورزش گلف را در آمریكا دیدهاند، باور دارند كه این ژن میتوانست از خالصترین ژنهای ورزش باشد و صدفهای بیقیمتی را در دل خود بپرورد. زوج خوشبختی كه وقتی منصورخان مربی تیم ملی شد، در آستانه بازیهای حساس، هر وقت فریدهخانم التماس میكرد كه تركیب فردا را برام بگو، حتی از او نیز طفره میرفت و مخفی نگاه میداشت. این عادت مسلم مربیان قدیمی ما بود كه رازهای تیمی را از محرم و نامحرم پنهان كنند و معمولا به این جمله قصار پناه ببرند كه: «ارنج تو قوطیه!»... هر وقت منصور مربی آبیها بود و نوبت به داربیها میرسید، فریدهخانم نای نگاه كردن بازی را نداشت و همهش توی امامزاده صالح میپلكید بلكه بازی تمام شود و شوهرش به سلامت به خانه برسد. او خود به چشم خویشتن، منصور را دیده بود كه در یكی از داربیها، با موهای سراسر مشكیاش خانه را ترك كرد اما شب، وقتی كه بعد از یك باخت در داربی به خانه برگشت، تمام موهای شوهرش نقرهای شده بود. «اینها كی سفید شدند منصور؟» قربانت بروم اینها كی یكدست سفید شد؟ انگار همین الان است كه فریدهخانم مینالد: «این كفن سفید اصلا به تو نمیآید منصور». انگار همین الان است كه علی كاملا فروریخته است. به قول خودش: «تازه میفهمم اینكه میگویند آدم نمیتواند روی پای خودش بایستد یعنی چه.»
فریدهخانم عواقب و تلفات شكست در فوتبال را میدانست. مافیابازیها و ناجوانمردیهای مستتر در آنها را دیده بود. هنوز خودش تازه بسكتبال را در تاج شروع كرده بود كه داستان ششتایی شدن آبیها پیش آمد. او خود آن روز در اوج نوجوانی (14 یا 15سالگی) با دوستان و بزرگترهای خانواده در استادیوم بود و همگی تا خود صبح به خاطر آن ششتا گل خورده گریستند. آن زمانها هنوز با منصور ازدواج نكرده بود. اگرچه شوهرش منصور در آن بازی بیرحمانه 6تاییها مصدوم بود و هرگز نمیتوانست جزو شكستخوردگان مضحك آن سال سیاه قلمداد شود. فریدهخانم بعدها فهمید كه تلفات داربی یعنی چه. یك روز به چشم خود دید كه شوهرش با موهای تمام سفید به استادیوم رفت و برگشتنی نصف موهایش گچ شده بود. آن روز هم كه داربی را آبیها بردند، او شب به خانه برگشته و دیده بود كه پسرش علی (6سال)، دخترش عسل (سهساله) را از فرط شادی چنان به هوا انداخته كه سرش به دیوار خورده و خونین و مالین شده است. داربی آدم را پیر میكند. موهای تماممشكیات در یك نوددقیقه سفید میشود. از نقره، سفیدتر و از غم، خاكستریتر. گیرم حكایت همسری منصور و فریده برای خیلی از ستارگان نسل امروز یك ابرالگو باشد كه این همه سال كنار هم زیستند و در پلشتترین روزگارها پای همدیگر ایستادند. باید این روزها را میدیدی كه فریده چقدر در لابی بیمارستان ایرانمهر پیر شد. وقتی منصور در كما بود، او خود نیز در اغما بود. این چیزها را باید ستارههای امروز ببینند كه سر ثانیه دل میبازند و سر ثانیه ازدواج میكنند و سر ثانیه طلاق میدهند. منصور و فریده باید برای این نسل به مثابه سمبل وفا و ثابتقدمی باشند. گیرم دیروز فریده نمیدانست كه جسد سرد منصور را چه شكلی بغل كند و چه شكلی در گوشش بگوید كه تمام روزگارم با تو عسل بود ای مرد. نگذار زهر هلاهل شود بیتو. نگذار زهر هلاهل شود بیتو.
هواداران و عزاداران منصورخان فقط آقایانی نبودند که تمام این سالها طعم فوتبال را در ورزشگاه و بالای سر نیمکت او چشیدهاند. شخصیت و منش پورحیدری و همسر ورزشکارش روز گذشته بسیاری از بانوان استقلالی را هم به ایرانمهر کشاند.
این لحظه مشایعت خودروی حامل پیکر منصورخان است. یک تشییع غیر رسمی و کاملا خودجوش. بعد از این مراسم بود که استقلالیها در کانالهای مجازیشان کمپین #سلفی _نمیگیریم را برای مراسم تشییع روز یکشنبه و ترحیم روز سهشنبه پیشنهاد دادند.

نمیدانم فریدهخانم در این سالهای اخیر چه كشید كه دید منصورش از تكوتا افتاده است. هر كما رفتن منصور، فریده را هم به اغما برد. دیگر آن عروس و داماد شاخ شمشاد نبودند كه در عكس عروسیشان بودند. زیرش نوشته بودند منصور پورحیدری و خانم دكتر فریده شجاعی در كلوپ تنیس تاج(1354). شاید بتوان این زوج وفادار را از دیرپاترین زوجهای حاضر در ورزش ایران نامید كه روی هم بیش از صدسال در ورزش ایران تاثیرگذار بودهاند. فریدهخانم در حوزه بسكتبال بانوان و بعدها در هیاترئیسه فدراسیون فوتبال، و منصورخان به عنوان «مالكالرقاب باشگاه آبیها». مردی كه بعد از نیمقرن حضور در این كلوپ (به عنوان بازیكن،كاپیتان، مربی و مدیر) دیگر جزو سرجهازی و بنچاق باشگاه استقلال به حساب میآمد. افتخاری نمانده بود كه او كسب نكند. مردی كه دلش لبریز از رازهای مگو بود. هرجا كه كلوپ پسران آبی دچار گیر و گرفت شد، همه دویدند از او الهام و راه چاره بگیرند. چون میدانستند هرگز پول و مقام را با مصالح باشگاهش تاخت نمیزند. مردی كه باشگاه آبیها بیشك حیات بعد از انقلاب خود را مدیون اوست. باشگاهی كه در روزهای بعد از پیروزی انقلاب توسط چریكهای غولتشن مجنونی به نام پروفسورمیرزایی تسخیر شده بود و میرفت كه به خاطر شبههدار بودن نامش (تاج) بهكل از صحنه روزگار محو شود ولی این پسران باوفایند كه معمولا در بزنگاههای حساس، از خانه پدریشان دفاع میكنند. كه كردند و باشگاه پرطرفدار ایرانی جواز ادامه حیات خود را آرامآرام به دست آورد. اینجا نام منصور و ناصر (و حتی عباس) را نمیشود از یاد برد. نبرد با غولتشنها سخت بود. آنها جنگیدند. گیرم گاه با رواداری و صبوری، گاه با محافظهكاری و التماس. گاه با اخم و تَخم و گاهی با نمهای اشك. گاهی باید چنین جنگید تا از شرف خانه پدری دفاع كرد. گاهی باید چنین جنگید. حالا فریدهخانم خوب میفهمد كه نازی چه كشیده این روزها از فراق ناصر.
الان كه عكسهایی از عروسی منصورخان و فریدهخانم را نگاه میكنم، انگار كه توفانی آمده و این پسران دلپذیر آبی را با خود برده است. نگاه نكن ناصر و منصور همچون ساقه گندم در برابر توفانها خم شدند اما وقتی توفان خوابید، باز آنها بودند كه قد برمیافراشتند. آن زمانها كه كلوپ پسران آبی به خاطر نام بنیانگذارانش دچار مشكل شد، خیلی از آنها باشگاه پدری را سهطلاقه كردند و رفتند. خیلیهایشان را طاعون آمد و تبعیدشان كرد به كنج خانه. اما منصور و ناصر، محافظت كردند از خانه پدری. آن روزها آدمها حیران بودند. بعضیهایشان مثل عزت غیرتی(جانملكی) با دردی بیدرمان و در مفلوكی تمام به آن دنیا كوچیدند و خیری از آن همه سال سلحشوری به خاطر پیراهن متبرك شماره3 نبردند. یك عدهشان مثل حسن نظری مدافع درجهیك آبیها چمدانشان را بستند و رفتند كه در تیمهای تازه پاگرفته ساخت امریكن بازی كنند. چندتایی هم خب سرشان بوی قورمهسبزی میداد و سر از پاریسنشینها درآوردند و از رجعت به سرزمینی كه خاطرات جوانیشان را آنجا جا گذاشته بودند بازماندند. آن روزها چندتاییشان افتادند روی دنده غوز و از فرط لجاجت، حیثیت باشگاهشان را به قطعه زمین فرضی و كذایی فروختند. چندتایی مثل جوادآقا (قراب) و حسنآقا (روشن) و سعید (مراغهچیان) نشستند به امید آبادانی خانه پدری. اما آدمهایی مثل ناصر و منصور برای حفظ خانه پدری، جان گذاشتند بلكه راهی برای ادامه حیاتش بیابند. گیرم چندتایی هم از كوچه پشتی آمدند و در این باشگاه بار خود را بستند و سند منگولهدار این كلوپ هفتادساله را به نام خود نوشتند. آن روزهای مهآلود و غمگرفته، تنها كسی كه همیشه كنار تیمش ماند و به هر قیمتی هم ماند كه از اصالت و هویت و بقای پیراهنش دفاع كند همین منصورخان بود. همیشه ماند و نگهبانی داد. گیرم گاه در خنكای تابستان خیابان لارستان و گاه در اوج جنگها در نقش دیدهبان صلح ظاهر شد كه اگر خود نیز تركشی میخورد، بر تن باشگاهش لك نیفتد.
هنوز آن عكس عروسی منصور و فریده جلوی چشمم است. لحظهای تاریخی از یك وصلت تمامآبی است. منصور و فریده هر دو از آبیپوشان اصیل پایتخت بودند. منصور در تیم فوتبال و فریده در تیم بسكتبال تاج جایگاهی بیبدیل برای خود داشتند. هرجا تیمی از تاج بازی داشت آنها حاضر و ناظر بودند. شاید خیلی از استادیومبروهای دهه50 تهران هنوز بازی داغ والیبال پرسپولیس-تاج را بهیاد بیاورند كه منصور با فریدهخانم و خواهرزنش الههخانم (او نیز عضو بسكتبال باشگاه تاج بود) در سكوی طرفداران آبیها در سالن 7تیر نشسته بودند و چقدر حرص میخوردند. آن سالها مردم برای تماشای بازیها تا لبه خط والیبال در داخل زمین مینشستند و جای سوزن انداختن نمیماند. همچنان كه والیبالچیها برای تماشای بازی منصور سر و دست میشكستند، او نیز برای همتیمیهایش سنگ تمام میگذاشت. این یك احساس تملك صادقانه بود.
چنین آدمی كه مورچهای در عمرش لگد نكرده است، اگر در روزگار جوش و خروش نمیگذارد خش یا خالی بر جان باشگاهش بیفتد، همهاش مال جنگندگیاش نیست. گاهی او یاد گرفته بود كه باید رواداری كند، گاه باید مهرورزی و محافظهكاری كند یا ریش گرو بگذارد تا بتواند همه بچههای تخس باشگاه آبی را در زیر یك پرچم نگه دارد. او تنها كسی است كه هم به عنوان بازیكن و هم به عنوان مربی، قهرمان جام باشگاههای آسیا شده است. بروید جلو بلكه جانشینی برایش بیابید. جانشینی كه لگد به پشت گربه نزده است.
توقع دارید از چنین زوجی چه فرزندی بار بیاید؟ لابد آنهایی كه تسلط قهرمانانه عسلخانم به ورزش گلف را در آمریكا دیدهاند، باور دارند كه این ژن میتوانست از خالصترین ژنهای ورزش باشد و صدفهای بیقیمتی را در دل خود بپرورد. زوج خوشبختی كه وقتی منصورخان مربی تیم ملی شد، در آستانه بازیهای حساس، هر وقت فریدهخانم التماس میكرد كه تركیب فردا را برام بگو، حتی از او نیز طفره میرفت و مخفی نگاه میداشت. این عادت مسلم مربیان قدیمی ما بود كه رازهای تیمی را از محرم و نامحرم پنهان كنند و معمولا به این جمله قصار پناه ببرند كه: «ارنج تو قوطیه!»... هر وقت منصور مربی آبیها بود و نوبت به داربیها میرسید، فریدهخانم نای نگاه كردن بازی را نداشت و همهش توی امامزاده صالح میپلكید بلكه بازی تمام شود و شوهرش به سلامت به خانه برسد. او خود به چشم خویشتن، منصور را دیده بود كه در یكی از داربیها، با موهای سراسر مشكیاش خانه را ترك كرد اما شب، وقتی كه بعد از یك باخت در داربی به خانه برگشت، تمام موهای شوهرش نقرهای شده بود. «اینها كی سفید شدند منصور؟» قربانت بروم اینها كی یكدست سفید شد؟ انگار همین الان است كه فریدهخانم مینالد: «این كفن سفید اصلا به تو نمیآید منصور». انگار همین الان است كه علی كاملا فروریخته است. به قول خودش: «تازه میفهمم اینكه میگویند آدم نمیتواند روی پای خودش بایستد یعنی چه.»
فریدهخانم عواقب و تلفات شكست در فوتبال را میدانست. مافیابازیها و ناجوانمردیهای مستتر در آنها را دیده بود. هنوز خودش تازه بسكتبال را در تاج شروع كرده بود كه داستان ششتایی شدن آبیها پیش آمد. او خود آن روز در اوج نوجوانی (14 یا 15سالگی) با دوستان و بزرگترهای خانواده در استادیوم بود و همگی تا خود صبح به خاطر آن ششتا گل خورده گریستند. آن زمانها هنوز با منصور ازدواج نكرده بود. اگرچه شوهرش منصور در آن بازی بیرحمانه 6تاییها مصدوم بود و هرگز نمیتوانست جزو شكستخوردگان مضحك آن سال سیاه قلمداد شود. فریدهخانم بعدها فهمید كه تلفات داربی یعنی چه. یك روز به چشم خود دید كه شوهرش با موهای تمام سفید به استادیوم رفت و برگشتنی نصف موهایش گچ شده بود. آن روز هم كه داربی را آبیها بردند، او شب به خانه برگشته و دیده بود كه پسرش علی (6سال)، دخترش عسل (سهساله) را از فرط شادی چنان به هوا انداخته كه سرش به دیوار خورده و خونین و مالین شده است. داربی آدم را پیر میكند. موهای تماممشكیات در یك نوددقیقه سفید میشود. از نقره، سفیدتر و از غم، خاكستریتر. گیرم حكایت همسری منصور و فریده برای خیلی از ستارگان نسل امروز یك ابرالگو باشد كه این همه سال كنار هم زیستند و در پلشتترین روزگارها پای همدیگر ایستادند. باید این روزها را میدیدی كه فریده چقدر در لابی بیمارستان ایرانمهر پیر شد. وقتی منصور در كما بود، او خود نیز در اغما بود. این چیزها را باید ستارههای امروز ببینند كه سر ثانیه دل میبازند و سر ثانیه ازدواج میكنند و سر ثانیه طلاق میدهند. منصور و فریده باید برای این نسل به مثابه سمبل وفا و ثابتقدمی باشند. گیرم دیروز فریده نمیدانست كه جسد سرد منصور را چه شكلی بغل كند و چه شكلی در گوشش بگوید كه تمام روزگارم با تو عسل بود ای مرد. نگذار زهر هلاهل شود بیتو. نگذار زهر هلاهل شود بیتو.
هواداران و عزاداران منصورخان فقط آقایانی نبودند که تمام این سالها طعم فوتبال را در ورزشگاه و بالای سر نیمکت او چشیدهاند. شخصیت و منش پورحیدری و همسر ورزشکارش روز گذشته بسیاری از بانوان استقلالی را هم به ایرانمهر کشاند.
این لحظه مشایعت خودروی حامل پیکر منصورخان است. یک تشییع غیر رسمی و کاملا خودجوش. بعد از این مراسم بود که استقلالیها در کانالهای مجازیشان کمپین #سلفی _نمیگیریم را برای مراسم تشییع روز یکشنبه و ترحیم روز سهشنبه پیشنهاد دادند.
- قاب عکس و شمعهای تیره و حس و حال غریبی که در خانه موقتی منصورخان حاکم است. شاید همین فضای سنگین مانع از آن شد که دکترشجاعی - همسر پیشکسوت فقید فوتبال ایران - بتواند بعد از هفتهها وارد خانهاش شود.
- این تمام نشانهایی است که فوتبال ایران و آسیا به پدر فوتبال استقلال دادهاند. از نشانهای قهرمانی و نایبقهرمانی و سومی آسیا گرفته تا کلی تورنمنت و کاپ و جام رسمی و غیررسمی. اما مدال اصلی را روز گذشته مردم به گردن پورحیدری انداختند.
- این تصویر میتواند تا سالهای سال نماد فوتبال ایرانی باشد. اشکهای هوادار پرسپولیسی برای مرد موقر و متشخص استقلالی از آن دست رفتارهاست که نه تنها نمیشود نشانی از خودنمایی در آن پیدا کرد که اتفاقا میتوان بابتش به فوتبال و فوتبالدوستها افتخار کرد.
- استقلالیهای عزادار چه درمقابل بیمارستان ایرانمهر و چه در مقابل منزل مرحوم پورحیدری تا توانستند این دوستاره را به نمایش گذاشتند و یادآوری کردند که هیچکس به اندازه پدر فقید تیمشان در کسب این افتخارات سهیم نبود. او کسی بود که هیچوقت نگفت من استقلال را قهرمان آسیا کردم.
منبع: روزنامه ایران
لینک کپی شد
آهن ملل
ارسال نظر